سومین سالیست که دخترک به مهدکودک من میآید و تا امروز سالی دو بار دندانپزشکی رفته است. دندانهای سالمی دارد و پدر و مادری که مراقب سلامتی دخترکشاناند.
سهساله که بود، دندانپزشک مُهری رنگارنگ و کارتونی روی دستش میزد و با شکلاتی کوچک که جایزهاش بود، به مهدکودک برمیگشت. چهارسالگی دو عکسبرگردان و شکلات میگرفت و دیروز که از دندانپزشکی برگشت، یک شکلات جایزه گرفته بود و سکهای یک دلاری!
با غرور و افتخار تعریف کرد که: «دندانهام سالم بودن و جایزه از این به بعد، دلاره.»
نگاهی به پول توی دستش انداختم و گفتم: «خیلی هم خوب، ولی عکسبرگردان و استمپ رو بیشتر دوست نداشتی؟»
با تعحب نگاهم کرد و با لحنی که انگار بخواهد آدمی را که متوجه موضوع نیست، قانع کند گفت: «رژیا، اونا جایزهٔ آدمکوچولوهان و من دیگه بزرگام و پول هیجانانگیزتر از بقیه جایزههاست.» لبخندی زد و ادامه داد: «این عالیه! من با پولی که دارم میتونم هر چی که میخوام بخرم.»
خواهر نهساله و بزرگترِ یکی از بچهها که همراه پدر و خواهر کوچکش تازه از راه رسیده بودند و شاهد ماجرا بود، با لبخند قشنگی زیرکانه گفت: «خیلی خوششانسی که جایزه گرفتی، ولی متأسفانه بهتره بدونی که تو با این مبلغ نمیتونی همهٔ چیزهایی رو که میخوای بخری و باید خیلی از این یه دلاریها داشته باشی …»
دخترک منگ و مات به خواهر دوستش نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بدهد، رفت.
بعد از رفتن پدر و خواهر دوستش، رفتم و کنارش نشستم. به وضوح پکر بود. سرش را بلند کرد و گفت: «رژیا، برای خریدن یه خرس عروسکی، یه تخممرغ شانسی و یه گل برای پدر و مادرم باید چند تا از این پولها داشته باشم؟»
خیلی سریع ارزانترینها را محاسبه کردم و گفتم: «شاید حدود بیست تا» و ادامه دادم: «ولی حتماً چیزهای خوبی تو فروشگاه دالراما (مغازهٔ یه دلاری) پیدا میکنی.»
یک دلاری را داخل کیفش گذاشت و با لحن غمگینی گفت: «پس شاید جایزهٔ آدمکوچولوها جایزهٔ بهتری باشه…»
کمی فکر کردم و گفتم: «هر چی که تو رو خوشحال کنه، جایزهٔ خوبیه.»
و توی دلم نه فقط از دندانپزشک و خواهر دوست دخترک و خودم، که از واقعیت ارزشمندبودن «پول» شاکی شدم و دلم دنیایی را خواست که در آن پول حرف اول را نمیزد…